اشعار نیما یوشیج

 

 

ترا من چشم در راهم

 

ترا من چشم در راهم شباهنگام

که می گیرند در شاخ " تلاجن"  سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

ترا من چشم در راهم.
 
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه

من از یادت نمی کاهم

ترا من چشم در راهم.

 

..........

 

هست شب

هست شب، یک شب دم کرده و خاک

رنگ رخ باخته است .

باد - نو باوه ی ابر - از بر کوه

سوی من تاخته است .

هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا

هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده یی راهش را .

با تنش گرم،بیابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ -

به دل سوخته من ماند .

به تنم خسته، که می سوزد از هیبت تب ،

هست شب . آری شب

 

..............

 

حکایت از نیما یوشیج

 

حکایت به نظر من یکی از زیبا ترین اشعار نیماست

 

با جاهلی و فلسفی

افتاد خلافی

چـونانکه بس افـتد به سر لفظ کرانه

هر مشکل کان بود بر آن کرد جوابی

مرد از ره تعلیم و نه علم بچگانه

در کارش آورد دل از بـس شفقت برد

بر راهش افکند هم از روی نـشانه

خندید به سخریه بر او جاهل و گفتش:

هر حرف که گوئی همه یاوه است و ترانه

در خاطرش افتاد از او مرد که پرسد:

تو منطق خواندستی بیش و کم یا نه؟

زین مبحث حرفی ز کسی هیچ شنیدی

یا آنکه تو را مقصد حرف است و بهانه؟

رو بر سوی خـانه ببرد کور اگر او

بر عادت پیشین بشناسد ره خانه

جوشید بر او جاهل: کاین ژاژ چه خائی؟

بخشید بر او مرد زهی منطقیانه

گویند: که بهتر ز خموشی نه جوابی ست

با آنکه نه با معرفـتش هست میانه

ما را گنهی نیست به جز ره که نمـودیم پیداست

و گر نیست در این راه کرانه

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:اشعارنیما ,شعرنو ,شعرهای نیما یوشیج,
ارسال توسط reza